گویند:
ملا مهرعلی خویی،
روزی در کوچه دید
دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو ، یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت
و دیگری را ترس چشم درآوردن،
گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید،
گردو از مغز تهی است.
گریه کرد. پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه،
سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است،
مانند گردویی است بدون مغز!
که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم
و آسیب به خود رساندیم
و یا پیر شدیم،
چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.